انتظار برای شنیدن ضربان زندگیم
کوچول موچولوی من! منو بابایی تصمیم گرفتیم تا وقتی واسه اولین بار تو نازی رو ندیدیم و صدای اون قلب نقطه ایت رو نشنیدیم به کسی دیگه خبر ندیم. روزها رو در انتظار گذشتن و تمام شدن 7 هفته از عمر قشنگت سپری کردیم و بالاخره روز موعود فرا رسید
12 آذر با بابایی رفتیم مرکز سونوگرافی. آقای دکتر اولش هی اون دسته رو روی شکم من میچرخوند و چیزی نمیگفت! فک کنم قایم موشک بازیت گرفته بود با دکتر. بعد شروع کرد به گفتن مشخصات اندازه و سن و .... من تو رو شکل یه لوبیای کوچولوی سیاه میدیدم ! بابایی هم کنارم ایستاده بود.تا شنیدم که دکتر گفت: " دارای ضربان قلب نرمال " یه نفس راحت کشیدم. و خدا رو شکر کردم. ولی دکتر گفت الان صداش شنیده نمیشه ولی روی مانیتور تیکهایی رو که نشونه ضربان اون قلب کوچولوت بود نشون ما داد.
لوبیای من! الان 9 میلیمتر هستی .یعنی هنوز 1سانت هم نشدی! و 6 هفته 6 روزه که تو خونه دلم جا گرفتی.
اون شب بابایی یه جعبه شیرینی خرید و رفتیم خونه اون یکی مامان بزرگ.به 2 تا عمه جونات هم گفتیم بیان اونجا. شیرینی رو تعارف کردیم و من گفتم به مناسبت مامان بابا شدنمونه!!! همه خوشحالیشون اومد و بهمون تبریک گفتن.
حیف که همون روز مامان بابای خودم با مامان بزرگم رفتند تهران و نبودند.چون مهمترین کسی که منتظر مامان شدن منه مامان بزرگ خودمه که ایشاله وقتی برگرده بهش خبر میدم چون مططططمئنم بی نهایت خوشحال میشه