دردونه مندردونه من، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

هدیه آسمونی

شب یلدا مبارک

  کوچولوی من! امشب بلندترین شب ساله و من و بابایی اومدیم خونه مامان شهره تا شب یلدا رو در کنار هم باشیم. ایشاله سال دیگه سه تایی میایم اینجا!!! آخ جوووون این هم میز شب یلدای ما                        ...
3 بهمن 1392

تیتر داغ

کوچولوی من! خبر اومدن تو رو یه استکان چایی به مادربزرگ من رسوند!!! شب 8 دی ماه مادربزرگم از تهران برگشت ما هم اون شب رفتیم خونه اش که هم ببینیمش و هم بهش خبر خوب رو بدیم. مامانم واسه همه چایی ریخت بجز من! ( گفتم که چایی رو ترک کردم ) مادر شاکی شد که چرا واسه الهه نریختی؟؟!!! گفتن الهه حالش خوب نیس! چایی نمیتونه بخوره! مادربزرگ زبل و تیز من هم گفت: خب الحمدالله! شکر خدا.به سلامتی.....  هیچی دیگه منم تو دهنم خشک شد هر چی میخواستم بگم. بابام میگه خبر رفت رو آنتن. از فردا تیتر اول خبرگزاریهای منطقه است! ...
23 دی 1392

خوش خبری

بعد از دو روز که از شوک جواب مثبت آزمایش تا حدودی در اومدیم من و بابایی تصمیم گرفتیم به مامان و بابام بگیم که دارن مادربزرگ و پدربزرگ میشن. اون شب بابایی چند تا قنادی رفت که شیرینی بخره ولی یا تعطیل بودن یا  شیرینی خوبی نداشتن! آخه شب شام غریبان بود! حالا ما میخوایم تو این شب یه خبر خوب بدیم. خلاصه با جعبه قطابی که خاله جون الهام واسمون آورده بود رفتیم خونه مادربزرگه!!! ( هزار تا قصه داره )..... مامانی  که اولش باورش نمیشد و هی می پرسید والللا راست میگین؟!! الهه حامله است؟؟!!! ولی وقتی چشای پر اشک منو دید، اونم با چشای گریون اومد منو بغل کرد و بوسم کرد و گفت مبارکه مبارکه خیلی خوشحال شدم. خاله جون الهام هم همچین منو بغل کرد که...
23 دی 1392

اندر احوالات بارداری

کوچولوی من! مامانی همش منتظر بود که علائم اولیه بارداری رو داشته باشته ویار صبحگاهی و این حرفا ولی خوشبختانه خدا اینقدر مهربونه و فعلا تا الان که خیلی هوای مامانی رو داشته.به قول معروف میگن : " خدا گر ز حکمت ببندد دری      ز رحمت گشاید در دیگری " خداییش میدونه که شرایط خونه و کار من جوریه که اگه ویارم شدید باشه همه چی به هم میریزه و اوضاع ناجور میشه.خدایا باز هم شکرت ! تجربه کردم چایی حالم رو بد میکنه و این هم مشکلی نیست چون منم خیلی اهل خوردن چایی نیستم . صبح ها در حیاط رو باز میکنم تا هوای آزاد بخورم.بابایی میگه یخ کردم!!! من...
23 دی 1392

غافلگیری

کوچول من! راستشو بخوای این ماه اصلا منتظرت نبودم و فکرشو هم نمیکردم که خدای مهربون، تو رو تو وجود من قرار داده باشه.طبق معمول روزای دیگه ظهر دوشنبه 20 آبان ماه از سر کار برگشتم خونه و مشغول نهار درست کردن بودم. ولی فکرم همش پیش تو بود که هستی؟! نیستی؟! اومدی؟! نیومدی؟! دیگه اعصابم داشت خورد میشد. خلاصه دل رو زدم به دریا و گفتم بی خیال تست میزارم نهایتش منفیه دیگه! اینقدر اعصاب خوردی نداره! تست رو گذاشتم و بعد از 5 دقیقه به انتظار دیدن فقط یک خط!!!  دیدم وااااااااای خدای من!!!! دو تا خط افتاده عین دیوونه ها تو خونه راه می رفتم و اشک میریختم و میگفتم خدایا نکنه کاذب باشه!!! بابایی که اومد تا منو دید فهمید. گفت مثبته؟؟؟ منم که بغض...
29 آذر 1392